یک سنجانی!
وبلاگ شخصی ابراهیم سنجانی
از ماست که بر ماست!
یکی می‌گفت توی تظاهرات شنبه چیزی دیده که براش از تمام صحنه‌های پخش شده و نشده، دلخراش‌تر بوده.
می‌گفت روز شنبه، وقتی توی خیابون امیرآباد داشتن با تعدادی از مردم از دست نیروهای انتظامی فرار می‌کردن، به یه کوچه رسیدن که هر کسی از ترس داشته به یه خونه پناه می‌برده و یهو دیده چندتا آدم غلطی با رکابی و بدن‌های خال کوبی از یکی از این خونه‌ها اومدن بیرون و یه عده از زنان و دخترانی که مضطرب بودن را به زور، با چک و لقد به پارکینگ خونه بردن و در اون شرایط هم با توجه به اینکه همه در حال فرار بودن، کسی دنبال رهانیدن این خانم‌ها از دست اون آشغال‌ها نرفته!
من هم وقتی این داستان را شنیدم تمام صحنه‌های مرگی که تا حالا دیده بودم را فراموش کردم و فقط برای ما مردم ایران متأسف شدم که در این شرایط که یه عده جونشون را کف دستشون گذاشتن و اومدن بیرون و به این شرایط اعتراض می‌کنن، یه عده عوضی چطور دنبال غرایز حیوانی خودشون هستن!
من اینجا تا نفس باقیست می مانم، من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم!
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت


فریدون مشیری

تکمله: این شعر را برای یکی از همکارا که عازم کاناداست فرستاده بودم، بی‌مناسبت ندیدم که اینجا هم بیارمش.
Self-censorship
احساس خفگی بم دست داده و نفسم به شماره افتاده...
احتمالاً خسته شدم و دارم پیشاپیش توجیح می‌کنم سکونم را یا تلاشم برای فرار را!
سر میاد زمستون...